ای شوخ تو
را با دل این بنده چکار است ؟
گویی به
خیالت دل ما بی کس و کار است .
از ما بستانی دل و ما را ندهی لب ؟
این رسم کدامین عمل میر شکار است ؟
ما را به از این دار و دل ما به از این جوی
این چند صباحی که تو را فصل بهار است
در سال پسین یکسره آزار نمودی
از کرده پارین تو جانم لت و پار است
نه دل دهدهم کز تو دگر چشم بدارم
نه جان مرا طاقت این رنج و مرار است
احوال تو هیچ از پی اندیشه ما نیست
اما چه بدانم که مرا با تو چه کار است ؟
رفتار تو پر از حسد و خامی و لوسیست
این خوی بد و عادت تو چند هزار است
بد کرد مرا باز و در او خوبترین چیز
آغوش و لبش در سر آن وقت قرار است
آن وعده ماهانه که دادی به کجا شد ؟
چشمم همه در گردش این لیل و نهار است
عید آمد و گر زودترک باز نیایی
جایت کمکی شادی و شیوا و بهار است